وبلاگ خوب

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اصل موضوع را فراموش نکن!

مرد قوی هیکل، در چوب‌بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند. روز اول 18 درخت برید. رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد.
روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش رسید که ضعیف شده است. نزدیک رئیسش رفت و عذر خواست و گفت: «نمی‌دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می‌کنم، درخت کمتری می‌بّرم!»
رئیس پرسید: «آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟»
او گفت: «برای این کار وقت نداشتم. تمامی مدت مشغول بریدن درختان بودم!»
اصل موضوع را فراموش نکن(2)!
خانمی طوطی‌ای خرید، اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند. او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی‌کند. صاحب مغازه گفت: «آیا در قفسش آینه‌ای هست؟ طوطی‌ها عاشق آینه هستند، آنها تصویرشان را در آینه می‌بینند و شروع به صحبت می‌کنند.» آن خانم یک آینه خرید و رفت. روز بعد باز آن خانم برگشت. طوطی هنوز صحبت نمی‌کرد. صاحب مغازه پرسید: «نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی‌ها عاشق نردبان هستند.» آن خانم یک نردبان خرید و رفت.
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد و لب به اعتراض گشود. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفس تاب دارد؟ نه، مشکل همین است. به محض این که شروع به تاب خوردن کند، حرف زدنش تحسین همه را برمی‌انگیزد. آن خانم با بی‌میلی یک تاب خرید و رفت.
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد، چهره‌اش کاملاً تغییر کرده بود. او گفت: «طوطی مرد.»
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: «آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد؟» آن خانم پاسخ داد: «چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت: آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی‌ها نمی‌فروختند؟!»
منبع:روزنامه اطلاعات /س

بازیگر

بازیگر





مرد هر روز دیر سرکار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟ جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ‌پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن‌ها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست. یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم‌تر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم‌پشتش می‌کشید. سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد.
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم. سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد، اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود.
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند.
اما او دیگر با خودش «صادق» نیست. او الان یک بازیگر است.
منبع: روزنامه اطلاعات


بازیگر

بازیگر





مرد هر روز دیر سرکار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟ جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ‌پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آن‌ها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست. یک روز فهمید مشتریانش بسیار کم‌تر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم‌پشتش می‌کشید. سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:
از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد.
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم. سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد، اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود.
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند.
اما او دیگر با خودش «صادق» نیست. او الان یک بازیگر است.
منبع: روزنامه اطلاعات


مهربانی همیشه ارزشمندتر است

بانوى خردمندى در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران‌قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
‏بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.
‏زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.
مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
‏بالاخره هنگامى که او را یافت، سنـگ را پس داد و گفـــت:
«خیلى فــکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى‌توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»
منبع:روزنامه اطلاعات


راز موفقیت

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه‌ها ببیند.
در مدت شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمامی حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب شود. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی‌اش را پرسید.. استاد گفت: «دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستى نداشتی! یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی، داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از «بی امکانی» به عنوان نقطه قوت است.

منبع: روزنامه اطلاعات /س